Donnerstag, 23. April 2009

اوريانا فالاچي / ماجراي کهنه ولی شنیدنی





وال استريت جورنال، چهارم آوريل 2003

برگردان: علي محمد طباطبايي


نام او داكل عباس بود (Dakel Abbas) . وقتي به زير پرچم احضار شد 21 سال بيشتر نداشت. او قبلاً در دهكده اي زندگي مي كرد و به همراه زنش به كشت خيار، پياز و بادمجان مي پرداخت. اين دهكده اي بود نزديك به اسماوا در مركز عراق. اگر او را مي ديديد به جاي آنكه او را يك سرباز واقعي بپنداريد فكرمي كرديد كه بازمانده اي است از يك اردوگاه كار اجباري. كله اي داشت مانند جمجمه كه فقط رويش يك بيني، يك دهان و دو چشم كار گذاشته بودند. قفسه ي سينه اش همچون نقش برجسته اي مي مانست از دنده هايش كه به دشواري توسط پوست تيره رنگش پوشيده شده بود. ماهيچه هايش به قدري ضعيف بودند كه مانند تيغه هاي كوچكي در كف دست يك بچه جاي مي گرفتند. و من با خود انديشيدم كه صدام سپاهيان خود را به خوبي خوراك نمي دهد. او در روزهاي آخر جنگ خليج توسط اعضاي نهضت مقاومت كويت دستگير شد و گويا آنها از روي اشتباه به گروهي كه داكل عباس در آن بود آتش گشوده بودند در حاليكه آنها قصد داشتند تا خود را تسليم كنند. او چنين به نظر مي رسيد كه به سختي زخمي شده است و دكتر ها هم نمي دانستند آيا هرگز بهبود پيدا مي كند يا نه. من از روي تصادف در بخشي از بيمارستان مبارك در كويت به او برخوردم، جايي كه او از ده روز قبل از آن در كنار چند زنداني ديگر از همقطارانش افتاده بود. آنها صورت هايشان را در زير ملحفه هايشان مخفي كرده بودند و از برخورد نگاهشان با چشمان من مي گريختند. اما داكل عباس بر خلاف آنها حتي براي لحظه اي چشم از من بر نمي گرفت. نگاهش كاملاً ملتمسانه مي نمود. بدين ترتيب من به او نزديك شدم و به كمك يك مترجم از او پرسيدم كه آيا مي خواهد چيزي به من بگويد. او جواب مثبت داد. من ضبط صوتم را روشن كردم و او بلادرنگ آغاز به سخن كرد. داكل عباس براي مدت طولاني همينطور يك ريز صحبت كرد. با چنان شور و اراده و چنان هيجاني كه من در عمل قادر به دويدن به ميان سخنان او نبودم. وانگهي نيازي به طرح سوال نيز نبود. حديث نفس او تمامي پاسخ هاي لازم را در خود داشت. داستان او هيچ چيز را از قلم نمي انداخت.

و اكنون اين پرسش شايد مطرح باشد كه چرا من پس از گذشت 12 سال به اين ماجرا باز گشته ام. زيرا ساده دلي، بي گناهي و صداقت او امروز نيز همان اندازه پر از معنا است كه 12 سال پيش بود. زيرا داكل عباس هاي امروز همان داكل عباس هاي 12 سال پيش هستند. و زيرا مانند هميشه آنها نخستين قربانيان صدام اند، يعني تمامي صدام هايي كه اين جهان را آلوده كرده اند.

 

 

حديث نفس داكل عباس:

   به من گوش بده. از تو خواهش مي كنم. لطفاً مرا ترك نكن. من خيلي تنها هستم. وانگهي، وقتي با كسي صحبت مي كنم درد كمتري حس مي كنم. به سخنان من گوش بده و ببين كه آنها با من چه كرده اند. دوازده گلوله، دوازده تا. يكي در شانه ي راست، يكي در شانه ي چپ. يكي به ساعد راست و يكي به ساعد چپ. يكي به دست راست و يكي به دست چپم. يكي در كفل راست و يكي هم به كفل چپ. يكي به ساق راستم و يكي و به ساق چپم. هر دو پايم نيز گلوله خورده اند. عبدل داشت پرچم سفيد را به اهتزاز در مي آورد . او واقعاً داشت اين كار را مي كرد. او زير شلواري سفيدش را درآورده بود و آنرا به يك تكه چوب بست و در حالي كه آنرا در هوا پيچ و تاب مي داد فرياد كشيد: « شليك نكنيد. شليك نكنيد. ما تسليم هستيم ». منظورم همان عبدل كرده (Abdul the Kurd) است. رفيقم را مي گويم. كسي كه از دستورات سرپيچي مي كرد و زير شلواري سفيد مي پوشيد. در لشگر عراق ما اجازه نداريم كه زير شلواري سفيد به تن كنيم. درست همانطور كه نمي توانيم زير پيراهني سفيد، جوراب سفيد يا دستمال سفيد داشته باشيم. ميداني چرا؟ چون با زير شلواري و زير پيراهني سفيد و جورا بها يا دستمال سفيد سرباز ها مي توانند پرچم سفيد درست كنند و خود را تسليم كنند. با اين وجود عبدل هرگز زير شلواري سفيدش را در نمي آورد. هيچ وقت. حتي براي شستن آن. اگر يك وقت يك افسر آنرا ضبط مي كرد، بايد با پرچم سفيد خداحافظي مي كرديم. اما آن مردان رذل همه ي ما را از دم به گلوله بستند. منظورم مردهايي با بازو بند قرمز است. آدم هاي نهضت مقاومت كويت . . . اي خدا، اي خدا آخر چه كسي هرگز از مقاومت كويتي ها چيزي شنيده بود؟ چه كسي هرگز مي توانست تصور كند كه آنها تا اين حد خطرناك هستند؟ پس از آنكه مرا با گلوله سوراخ سوراخ كردند تازه مرا كتك هم زدند. وقتي مرا مي زدند نعره مي كشيدند كه: « تو آدم متجاوز! تو دزد! » .پاسخ دادن بي فايده بود كه: « نه، نه، من هرگز به كسي تجاور نكرده ام! من هيچويت چيزي ندزديده ام! ».

اما راستش را بخواهي من يك بار چنين كاري كرده ام. زماني كه من بسيار گرسته بودم. براي هفته ها بود كه ارتش ما را فقط با دو برش نان در صبح و دو برش هم در شب تغذيه مي كرد. هيچ چيز خوراكي ديگر جز آب در دسترس نبود و وقتي من ديدم كه يك زن كويتي با سبدي پر از تخم مرغ و پنير و موز از كنارم مي گذرد ديگر نتوانستم خودم را كنترل كنم. دستم را دراز كرده و گفتم: « اينهارو بده به من ». و بعد او آنها را به من داد. بلا درنگ. بدون گفتن حتي كلمه اي. خوب، بالاخره من كاري را كردم كه سرباز ها هميشه انجام مي دهند.

يك سال و چهار ماه پيش از اين داستان بود كه من تازه سرباز شده بودم. يعني از وقتي كه آدم رذلي كه براي كدخداي روستاي من جاسوسي مي كرد روزي دنبال من آمد و به همسرم گفت: « داكل كجاست » ؟ او جواب داد: « در مزرعه مشغول چيدن خياره ». بعد طرف گفت: « برو به دنبالش و به او بگو كه ظرف دو ساعت بايد در بخش براي اسم نويسي در ارتش حاضر باشه ». خدايا، خدايا، من اصلاً علاقه اي به سرباز شدم نداشتم. حتي براي سربازي در زمان صلح. من دوست نداشتم كه در پادگان ميان سرباز ها باشم. در شهرهايي كه مردم روزنامه مي خوانند و هي مثل طوطي آنچه در روزنامه ها نوشته شده را تكرار مي كنند. من يك كشاورزم. دوست دارم كه روي زمين خودم كار كنم. خيار و پياز و بادمجان بكارم. تازه سربازها به جنگ هم مي روند. در جنگ ما كشته مي شويم. ما زخمي مي شويم. ناقص مي شويم و مي ميريم. پدرم يك سرباز بود و در جنگ مرد. در جنگ با ايران. عمويم هم همينطور. با همه اين ها به بخش رفتم. نمي توانستم سرپيچي كنم . . . كدخداي روستاي من خيلي آدم خبيثي است.او هميشه مي گويد كه صدام مرد بزرگي است. يك رهبر بزرگ كه هدفش افتخار و عظمت عراق است، و اگر يك وقت تو مخالف اين را بگويي مرده اي. كدخداي قبلي آدم نازنيني بود. او از صدام متنفر بود و مي گفت كه او يك دروغگو است، يك دلقك است، يك جنايتكار كه جانيان ديگر گردش حلقه زده اند. يك آدم كش كه به هزينه ي مردم قصر هاي خود را مي سازد. بالاخره آنها يك روز او را دستگير كردند. او اعدام شد. و به جاي او كسي را گذاشتند كه با ماموران مخفي اش جاسوسي ما را مي كند. بعد از اينكه نام مرا در ارتش نوشتند مرا به بصره فرستادند. جايي كه مردم روزنامه مي خوانند و مثل طوطي ها آنچه را كه روزنامه ها مي نويسند هي تكرار مي كنند. آنجا به من يك لباس نظامي دادند و مرا  به رسته ي توپخانه اعزام كردند. جايي كه بسياري از جوانهاي قبايل ديگر نيز آنجا بودند. آنها همه به لهجه هاي ديگري صحبت مي كردند و من اصلاً نمي فهميدم چه مي گويند. اما من بالاخره عبدل را پيدا كردم. او با وجوديكه كرد بود لهچه ي مرا صحبت مي كرد. اين عبدل چقدر آدم نازنيني بود. چقدر مهربان و با مروت بود. جولاي گذشته اين عبدل بود كه آنچه سرهنگ مي گفت را برايم ترجمه مي كرد. سرهنگ مي گفت كه ما مي خواهيم كويت را براي دفاع در برابر حمله ي آمريكايي ها و اسراييلي ها اشغال كنيم. آنها در صدد كشيدن نقشه هستند براي تهاجم و غارت چاه هاي نفت. نمي دانم حرف مرا باور مي كنيد يا نه. وقتي آن سخنان را شنيدم احساس بهتري پيدا كردم. من به خاطر دفاع از كويت در خود احساس افتخار مي كردم. بخصوص اينكه كويت طي جنگ با ايران به ما عراقي ها كمك هاي زيادي مي كرد. با پول، با گوشت و برنج و ميوه. آخ كه من هرگز پيش از جنگ با ايران اين همه ميوه نخورده بودم. همه ميوه هاي كويتي. تازه، من يك مسلمانم و كويت هم كه كشوري اسلامي است. يك كشور برادر. من همچنين خوشحال بودم زيرا فكر مي كردم كه وقتي به كويت وارد شويم همه ي كويتي ها بسيار خوشحال خواهند شد. آنها براي ما هورا مي كشند و دست مي زنند و گل پرتاب مي كنند. اما وقتي در اواخر به اكتبر كويت وارد شدم بلافاصله عقيده ام عوض شد. من اين را خيلي خوب فهميدم زيرا كويتي ها ما را با خصومت و دشمني زيادي نگاه مي كردند. زنها نگاهي هراسان داشتند. بچه ها هرگز لبخند نمي زدند. و بالاخره يكروز . . .  مي دانيد، اواخر اكتبر بود و به ما شيريني داده بودند. من يكي از همين روزها در برابر يك كودك كويتي زانو زدم و يك شيريني به او تعارف كردم. گفتم: « اين را مي خواي » ؟ اما كودك زير گريه زد و فرياد كشان به طرف مادرش دويد: « مامان، مامان ». من فهميدم كه چه خبر شده زيرا عبدل برايم توضيح داده بود كه تمام دنيا اكنون بر ضد ما هستند. و فقط اردني ها و فلسطيني ها طرف ما هستند. و اينكه آمريكايي ها به زودي به عراق حمله خواهند كرد. گذشته از آن در واحدي كه در آن خدمت مي كردم همه از صدام متنفر بودند. همه به او مانند كدخداي خوب ده من كه قبل از دستگيري اش هميشه او را نفرين مي كرد لعنت مي فرستادند. منظورم به طور علني است. آنها به صدام لقب هاي وحشتناك و بدي مي دادند، همه مي خواستند كه از ارتش فرار كنند و خود را نجات دهند . . . 

اواخر اكتبر بود و به ما شيريني داده بودند. من يكي از همين روزها در برابر يك كودك كويتي زانو زدم و يك شيريني به او تعارف كردم. گفتم: « اين را مي خواي » ؟ اما كودك زير گريه زد و فرياد كشان به طرف مادرش دويد: « مامان، مامان ». من فهميدم كه چه خبر شده زيرا عبدل برايم توضيح داده بود كه تمام دنيا اكنون بر ضد ما هستند. و فقط اردني ها و فلسطيني ها طرف ما هستند. و اينكه آمريكايي ها به زودي به عراق حمله خواهند كرد. گذشته از آن در واحدي كه در آن خدمت مي كردم همه از صدام متنفر بودند. همه به او مانند كدخداي خوب ده من كه قبل از دستگيري اش هميشه او را نفرين مي كرد لعنت مي فرستادند. منظورم به طور علني است. آنها به صدام لقب هاي وحشتناك و بدي مي دادند، همه مي خواستند كه از ارتش فرار كنند و خود را نجات دهند . . .  و من نيز همينطور، مي خواستم به به ايران فرار كنم. علت آن هم اين بود كه يكبار پدرم به من گفت: « داكل، اگر من مردم بدان كه حق با آنهاست كه از صدام متنفرند. او براي ما سرباز ها حتي به اندازه ي سرسوزني ارزش قائل نيست. ما براي او در حكم حيواناتي هستيم كه فقط به درد سربريدن مي خوريم و فقط همين. داكل! اگر صدام جنگ ديگري آغاز كرد تو بايد از ارتش فرار كني، فرار. بايد به ايران بروي. در ايران هم مي توان خيار و پياز و بادمجان پرورش داد ». اما عبدل چنين قصدي نداشت، نمي خواست به ايران فرار كند. مي گفت كه كردها در ايران شديدتر از عراق قصابي شده اند و اينكه ترجيح مي دهد به عربستان سعودي فرار كند. و اگر چنين نمي كند فقط به اين علت است كه جاده ي منتهي به عربستان سعودي مين گذاري شده است و نمي خواهد با يك انفجار به هوا برود. من هم مثل عبدل به جايي فرار نكردم زيرا فرار از ارتش عملي خطرناك است. اگر آنها تو را گير بياورند درجا اعدامت مي كنند. آنها حتي به قوم و خويش هاي تو هم رحم نمي كنند. به زنت به مادرت به خواهرت و دخترخاله هايت تجاوز مي كنند. بالاخره آمريكايي ها به جنگ عراق آمدند. در واحد من همه مي گفتند: « ديگر نيازي به فرار نيست. صدام عقب نشيني مي كند. او كويت را ترك مي كند و ما را به خانه باز مي گرداند ». بله، همه همين را مي گفتند، حتي افسرها. يك شب عبدل و من اطراف چادر فرمانده قدم مي زديم كه شنيديم سرهنگ با صداي بلند مي گويد: « او عقب نشيني خواهد كرد، عقب نشيني. صدام فهميده كه اين جنگ را از همان حركت اول باخته است‌». فرمانده گفت: « موافقم، موافقم. پس از حالا به بعد ديگر بايد حاضر باشيم. ما خودمان را به آمريكايي ها تسليم مي كنيم و به نيويورك مي رويم. ما ثروتمند مي شويم ». فقط يك نفر آن وسط كلام مخالفي گفت. او گفت: « همه ي اين حرف ها مزخرف است. فراموش نكنيد كه ما گاز داريم . . .

بله ما داشتيم. واقعاً. آن نوعش را كه با گلوه هاي توپ شليك مي كرديم. در دسامبر چند هلي كوپتر آنها را آورده بودند. و با وجوديكه فرمانده گفته بود كه گاز بسيار چيز خطرناكي است زيرا اگر باد مخالف بوزد اين عراقي ها هستند كه كشته مي شوند نه آمريكايي ها، آن گلوله ها به ما احساسي از اطمينان و قوت قلب مي دادند. آنها باعث مي شدند احساس كنيم كه تقريباً در امان هستيم. اما يكروز كه فرمانده از واحد سان مي ديد متوجه شديم كه به كمربند افسر ها كيسه هاي كوچكي وصل است. عبدل از گروهبان پرسيد: « اين كيسه ها ديگه چيه » ؟ گروهبان پاسخ داد: « ماسك ضد گاز ». باز عبدل فضولي كرد: « و چرا افسر ها ماسك ضد گاز دارند » ؟ گروهبان گفت: « چون آمريكايي ها هم گاز دارند ». ما عصباني شديم و اعتراض كرديم: « اين منصفانه نيست. اگر آمريكايي ها هم گاز دارند ما هم بايد مثل افسر ها ماسك ضد گاز داشته باشيم ». و حالا ما براي استفاده از آن گلوله ها ناشكيبا شده بوديم. و من حتي تا آخرين لحظه هم نفهميدم كه چرا ما هرگز از آنها استفاده نكرديم. منظور همان وقتي است كه آمريكايي ها به سراغ ما آمدند و . . . من نمي توانم به خاطر بياوردم كه اين چه وقت بود. من بسيار ترسيده بودم و احساس مي كردم كه كله ام مثل يك كدوحلوايي توخالي است. فقط يادم هست كه ما جنگ نكرديم. اصلاً فرصتي براي جنگيدن نبود. ما دچار سردرگمي خوفناكي شده بوديم. فقط همين. افسر ها مثل بزها در طوفان مي دويدند. يكي نعره مي كشيد: « دستورات، دستورات كجا ماده اند » ؟ يكي ديگر با فرياد متقابل پاسخ داد: « چه دستوري؟ ما مدتي است كه دستوري نگرفته ايم. تمامي ارتباط هاي ما قطع شده » ! سپس جيغ هولناكي شنيديم: « ما را نكشيد، بگذاريد زنده بمانيم » !

اما در اين بين افسر ها با خودروهايي كه از شهروندان كويتي مصادره كرده بودند آنجا را ترك كردند. كاميون هاي دسته نيز با تمامي آنچه از كويت به غنيمت گرفته شده بود محل را ترك مي كردند. دستگاه هاي تلويزيون، غذا، پارچه و كالاهاي گوناگون كه از فروشگاه هاي كويتي دزديده شده بودند. و ما سرباز ها مي بايست كه پاي پياده برويم. عبدل گفت: « بچه ها، به زير شلواري سفيد من توكل كنيد و دنبال من بياييد ». من به همراه ده نفر از همقطار هايمان به دنبال او روانه شدم. در دست هركدام از ما يك كلاشينكف بود به همراه مهمات لازم. اما اتفاقاً آن شب بسيار تاريكي بود و دودهايي كه از چاه هاي نفتي كه آتش زده بوديم به هوا بر مي خاست همه چيز را تيره تر مي كرد. ما به جاي آنكه جاده اي را كه به عراق منتهي مي شد طي كنيم به جاده اي قدم گذاشتيم كه به عربستان سعودي منتهي مي شد. در مرز عربستان سعودي به ما شليك كردند و شش نفر از ما كشته شدند. دو نفر اهل بصره، دو نفر از باكوبا، يكي از سليمانيه و يكي از سامره. اين آخري شصت سال از عمرش مي گذشت اما با اين وجود او را به زير پرچم احضار كرده بودند. رفيق اهل سليمانيه فقط 16 سال داشت و با اين حال به خدمت فراخوانده شده بود.

بعداً چه پيش آمد؟ خوب، اينگونه شد كه فقط چهار نفر از ما زنده ماندند و در حاليكه هنوز نفس مي كشيديم به سرعت عقب نشستيم. ما دويديم و دويديم تا بالاخره جاده ي اصلي را پيدا كرديم، يعني جاده اي كه به جهاران مي رفت. در اينجا عبدل روي زمين نشست و گفت: « بچه ها ما نمي توانيم از اين راه برويم. ما بيش از اندازه خسته و گرسته هستيم. يا بايد با يك وسيله ي نقليه به عراق باز گرديم و يا اينكه من زير شلواري سفيدم را در مي آورم و تسليم مي شويم. » بله، او دقيقاً همين سخنان را گفت. و درست در همان لحظه سر و كله ي يك ماشين از دور پيدا شد. خود رو جلوي پاي ما توقف كرد و مردي بسيار موقر با لبخندي گفت: « شما عراقي هستيد؟ من فلسطيني ام. مي خواهيد به عراق برويد؟ من شما را مي رسانم ». بعد در همان حال كه ما با خوشحالي بسيار فريادمي كشيديم  « متشكريم آقا، بسيار متشكريم »  او دستانش را به سوي ما دراز كرد و گفت: « نفري 125 دينار آب مي خوره » ! خدايا، خدايا، 125 دينار براي هر نفر، يعني پنج هزار دينار در مجموع؟ چه كسي اين همه پول را به ما داده بود؟ در ارتش عراق به هر سرباز پنجاه دينار در ماه مي دهند و ما تازه در اين دوماه آخري حتي ديناري نگرفته بوديم. با ناراحتي جيب هاي خود را در مقابل او خالي كرديم و پيش خود تصور مي كرديم كه او خواهد گفت: « اشكالي نداره، با اين وجود من شما رو به همراه خودم به عراق مي برم ». مگر فلسطيني ها دوستان ما يا حتي از متحدين ما نبودند؟ اما او چنين چيزي نگفت. لبخند بزرگ او اكنون به خنده اي تبديل شد و ماشين او در يك چشم به هم زدن رفت. آن قدر سريع كه فرصتي براي كشتن او نبود.

بقيه ي داستان من يك تراژدي است. غصه است، هراس است، سوگنامه است. ما كه از خشم و نا اميدي بسيار نابينا شده بوديم كلاشينكف ها و مهمات مان را دو انداختيم. ما دو باره به رفتن با پاي پياده ادامه داديم تا اينكه طرف هاي سحر به مرز عراق رسيديم. البته نه دقيقاً خود مرز. بين ما و مرز 200 يا 300 يارد فاصله بود. با اين وجود براي من به معناي خود عراق بود. احساس مي كردم كه انگار هم اكنون در دهكده ي خودم بودم و در كنار همسرم خيارها، پيازها و بادمجان هايم. در حقيقت من مرداني با بازوبند قرمز را نديدم. فرياد كشيدن آنها را كه مي گفتند: « ايست وگرنه شليك مي كنيم » نشنيدم. فقط متوجه شدم كه عبدل گفت: « بچه ها اين همان لحظه اي است كه من بايد پرچم سفيدم را در هوا پيچ و تاب دهم » . سپس او شلوارش را درآورد و زير شلواري اش را. او دوباره شلوارش را پوشيد و زير شلواري را به تكه اي چوب محكم بست و پرچم سفيدي درست كرد. او آن را به اهتزاز در آورده و فرياد كشيد: « تيراندازي نكنيد، تيراندازي نكنيد ما تسليم هستيم » ! و در حاليكه او آنرا در هوا پيچ و تاب مي داد هيچ كدام از ما متوجه نشد كه آن اصلاً شباهتي به يك پرچم سفيد نداشت. زير شلواري كه هرگز شسته نشده بود بسيار كثيف بود و به هيچ وجه سفيد نبود بلكه كاملاً سياه شده بود. بدين ترتيب پرچمي كه او به اهتزاز درآورده بود پرچم سفيد نبود. اين پرچمي سياه بود. و آنها تيراندازي كردند. آنها مرا اينگونه سوراخ سوراخ كردند و عبدل را هم كشتند. بله آنها او را كشتند. و من نتوانستم به خانه باز گردم. اگر به خانه بروم، كدخداي روستاي من به صدام خواهد گفت كه من كلاشينكف و مهمات خودم را دور انداخته ام. و صدام مرا اعدام مي كند. لطفاً به آمريكايي ها بگو كه مرا به خانه نفرستند. لطفاً براي آنها توضيح بده كه اگر چنين كنند من را بايد مرده به حساب بياورند. خواهش مي كنم، من به شما التماس مي كنم، لطفاً . . .

Keine Kommentare: