خانبابا میزراحی
من دراین عالم هستی به جهان می خندم
هرچه می بینم به چپ و راست بر آن می خندم
کاروان می رود آهسته و من در هر دم
بر جهانخواری این بی خبران می خندم
همه سرگرم به کاری و ز فردا غافل
بر دل پرهوس پیر و جوان می خندم
گر تو بر سیم و زر و قدرت بازو نازی
من به کوتاهی عمر گذران می خندم
شرح احوال خود امروز نگفتن بهتر
شادمانم که بر این بار گران می خندم
غم تنهائی خانی مخور ای دوست که من
پیر و دیوانه شدم ، بر همگان می خندم
هرچه می بینم به چپ و راست بر آن می خندم
کاروان می رود آهسته و من در هر دم
بر جهانخواری این بی خبران می خندم
همه سرگرم به کاری و ز فردا غافل
بر دل پرهوس پیر و جوان می خندم
گر تو بر سیم و زر و قدرت بازو نازی
من به کوتاهی عمر گذران می خندم
شرح احوال خود امروز نگفتن بهتر
شادمانم که بر این بار گران می خندم
غم تنهائی خانی مخور ای دوست که من
پیر و دیوانه شدم ، بر همگان می خندم
Keine Kommentare:
Kommentar veröffentlichen