Dienstag, 12. Mai 2009

حلاج





ترجمه: بیژن الهی


چون زبان او همی نشناختند
چار دست وپای او انداختند
زرد شد چون ریخت از وی خون بسی
سرخ  کی ماند در آن حالت کسی
زود در مالید آن خورشید راه
دست ببریده به روی همچو ماه
گفت چون گلگونه ی مرد است خون
روی خود گلگونه تر کردم کنون  
تا نباشم زرد در چشم کسی
سر خ رویی باشدم اینجا بسی
هر که را من زرد آیم در نظر
ظن برد که اینجا بترسیدم مگر
چون مرا از ترس  یک سر موی نیست
جز چنین گلگونه اینجا روی نیست
مرد خونی چون نهد سر سوی دار
شیرمردیش آنزمان آید به کار
چون جهانم حلقه ی میمی بود
کی چنین جای مرا بیمی بود
هر که را با اژدهای هفت سر
در تموز افتاد دایم خواب و خور
این چنین بازیش بسیار اوفتد
کمترین چیزش سر دار اوفتد



Keine Kommentare: